سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عشق سرخ من

 

 

گاهی دلت می گیرد!

میخواهی کودک باشی،

کودکی که در رویا هایش غرق لذت میشود و با همبازی خیالیش حرف میزند

کودکی که به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد؛

و آسوده اشک می ریزد.

بزرگ که باشی،

باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی...


http://upload.iranvij.ir/image_mordad91/68512640032139677391.gif


دلنوشته اول: با نهایت تاثر درگذشت پدر آبجی خوبم زهرا خانوم رو تسلیت میگم.روحش شاد.

 

دلنوشته دوم: دنیا کوچیکتر از اونه که ما تصور میکنیم!!!... .


نوشته شده در سه شنبه 91/9/21ساعت 12:9 صبح توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |

 

 

الهى! بنده اى گم کرده راهم

بده راهم که سرتاپا گناهم

اگر عمرى به غفلت زیست کردم

تمام هستیم را نیست کردم

به هر در، حلقه کوبیدم خدایا

لباس یأس پوشیدم خدایا

اسیر نفس هر جایى شدم من

مقیم شهر رسوایى شدم من

نچیدم گل ز شاخه آرزویى

ندارم پیش مردم آبرویى

کنم با عجز و ناله بر تو اظهار

گنه کارم، گنه کارم، گنه کار

تو رحمان و رحیم و مهربانى

منم مهمان تو، و تو میزبانى

تو سوز سینه ام را ساز کردى

در رحمت به رویم باز کردى

تو گفتى توبه کن، من مى پذیرم

ترحم کن امیرا من فقیرم

الهى! هرچه هستم هر که هستم

سر خوان عطاى تو نشستم

یقین دارم که با این شرمسارى

نجاتم مى دهى از خوار و زارى

اگر کوه گنه گردیده بارم

یقین دارم على(ع) را دوست دارم

ببخشا اى همه آگاهى من

گناهم را به خاطرخواهى من

الهى! گرچه هستم غرق عصیان

پشیمانم، پشیمانم، پشیمان.

  

 شعر از: ژولیده نیشابورى.

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/5/8ساعت 12:2 عصر توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست،

آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست.

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب،

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست.

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟

بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست.

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است،

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست.

 

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست!!

 

  کارت پستال درخواستی طراحان

  


نوشته شده در شنبه 91/2/23ساعت 4:41 عصر توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |

 

تقدیم به کسی که نمیدونم تو خاطرش میمونم یا براش خاطره میشم؟

 

آنکه خاطر تو را می خواهد حتما نفسی می خواهد!

 نفسم باش که خاطر تو را می خواهم.

 

تو پرستوی بهارانم باش،از دلم کوچ مکن!

من به مهمانی چشمان تو عادت دارم.

 

هیچ دلی بی بهانه نمی تپد! 

نمیدانیم بهانه ها دلگیرند،یا دلها بهانه گیر.

 

آرامش آن است که بدانی در هر گام دست تو در دست خداست.

 

   لحظه هایتان آرام.

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/2/5ساعت 9:28 عصر توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |

 

 

حسین(ع) تشنه تر از آب،تشنه لبیک بود!

اما افسوس! که به جای افکارش،زخمهای

تنش را نشانمان دادند...

                        زنده یاد، دکتر شریعتی

 

 

زندگی شگفت انگیز است!

در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی.

زندگی یه پاداش است نه مکافات!

فرصتی است کوتاه...

تا...

 بیندیشی،

بدانی،

بیابی،

بفهمی،

زیبابنگری

و در نهایت

در خاطره ها بمانی.

 

 

زندگی به تعداد لحظاتی که توش نفس می کشی نیست!

به تعداد لحظاتیه که توش نفست بند میاد...

 

 

 به قول آبجی عزیزم(شبنم خانم _وبلاگ کوچه های بارانی):

<<زندگی فرصت لمس لحضه هاست،لحضه هایی که میان و می گذرن>>

 

و به سلامتی خیام که گفت:

 

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه


نوشته شده در سه شنبه 90/9/8ساعت 12:37 صبح توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |

 

 

باز باران با ترانه،میخورد بر بام خانه

خانه ام کو؟ خانه ات کو؟

آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟

فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران،گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر؟ کجا رفت؟

خاطرات خوب و رنگین...

در پس آن کوی بن بست...

در دل تو آرزو هست؟

کودک خوشحال دیروز

غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد...

آرزوها رفته بر باد...

باز باران ،باز باران با ترانه

میخورد بر بام خانه...

 

 

 

پ.ن اول: امروز 10 آبان تولد سحر خانمه.تولدت مبارک... سحر خانم.

               انشاا... که به تموم آرزوهای قشنگت برسی.

پ.ن دوم: یک هفته است که روز و شب برام یکی شده!!!

               بابام توی بیمارستانه... بخش ICU بستری شده

               از همه دوستان التماس دعا دارم...


نوشته شده در سه شنبه 90/8/10ساعت 2:12 عصر توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |

 

 

 

خدایا دوستانی که این متن را میخوانند،سلامت بدار...

و لحضه ای تبسم را از روی چهره شان دور نکن...

آمین... یا رب العالمین.

 

 

 

 

رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند!

همراه کسانی بودم که همراهم نبودند...

وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم.

دلم را کسانی شکستند -

که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتم.

و تو چه میدانی که عشق چیست؟

عشق،سکوتی است در برابر همه اینها...!

 

 

 

ساکت که میمانی...

می گذارند به حساب جواب نداشتنت.

عمرآ بفهمند -

داری جان میکنی، تا حرمتها را نگه داری!

 

 

 

 

 

 

 پ.ن اول: فصل قشنگ پاییز منم داره از را میرسه

            فصل خاطرات فراموش نشدنی...

پ.ن دوم: این روزها دلم گرفته از دست بعضی ها!

پ.ن سوم:بسلامتی اونی که توی پست قبلی

            دوازده کامنت گذاشته که نصفش توهین

            و بد و بیراه بود!!!


نوشته شده در دوشنبه 90/6/28ساعت 11:3 عصر توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |

 

 

 

 

دلم شکست ! کسی صدایش نشنید.

آری . دل مرد بی صدا می شکند.

 

 

دیروز اتفاقی برام افتاد که تازه فهمیدم راه رو اشتباه میرم!

 فهمیدم که چقدر ساده ام که زود به همه اعتماد میکنم.

فهمیدم که زمان آدمها رو عوض میکنه، نیومدم که باز

غم نامه بنویسم.اومدم به قولی که به سحر خانم دادم عمل

کنم! کسی که من شعرهای قشنگش رو دوست دارم.

شعر "ای گل تازه" از "وحشی بافقی" رو تقدیم این

عزیز می کنم.تا چه قبول افتد.

 

 

من خوشه چین دردهایم ،آهای مردم.

اندوه می چینم ، تبسم می فروشم.

 

 

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
 
جان من اینهمه بی باک نمی باید بود 
 

همچو گل چند به روی همه خندان باشی
 
همره غیر به گل گشت گلستان باشی
 
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
 
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی 

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد 

شب به کاشانه اغیار نمی باید بود

غیر را شمع شب تار نمی باید بود

همه جا با همه کس یار نمی باید بود

یار اغیار دل آزار نمی باید بود

تشنه خون من زار نمی باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود 

من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست

موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست 

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد 

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم؛ آزار مکش ، از پی آزردن من 

جان من سنگدلی؛ دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است 

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد 

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست 

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست 

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چاره ی من چیست چه تدبیر کنم 

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی؛ سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست جوان بسیار است 

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند 

مدتی شد که در آزارم و میدانی تو

به کمند تو گرفتارم و میدانی تو

از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو

خون دل از مژه میبارم و میدانی تو

از غم عشق تو چنین زارم و میدانی تو 

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز 

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت 

بشنو پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش

ور نه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش 

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خود کام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زَِهره که همراه تو یک گام روم 

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد 

از چه با من نشوی یار چه می پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می پرهیزی

چیست مانع زمن زار چه می پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می پرهیزی 

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن 

درد من کشته ی شمشیر بلا میداند

سوز من سوخته ی داغ جفا میداند

مسکنم ساکن صحرای فنا میداند

همه کس حال من بی سر و پا میداند

پاکبازم همه کس طور مرا میداند

عاشقی همچو منت نیست خدا میداند 

چاره ی من کن مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم 

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می کنی از پیش نظرخواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام؛ سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت 

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن که این بار چو رفتم ، رفتم 

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم

می روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم 

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمٌل تا کی 

سبزه ی دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

چین و ابرو زدن کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تکمین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم 

الله الله؛ ز که این قاعده اندوخته ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته ای 

اینهمه جور که من از پی هم می بینم

زود خود را به سر کوی عدم می بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم

همه کس خرم و من درد الم می بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می بینم 

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود خرده مگیر 

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع و لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم 

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/29ساعت 1:58 صبح توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |

 

زندگی ، ای شمع کوچک ، شعله ات پاینده نیست!

 

تا رسد صبحی ز ره ، نورت به شب زاینده نیست.

 

زندگی یک سایه ی لغزنده است !

 

زندگی بازیگری بازنده ست !

 

اضطرابش روی صحنه آشکار ،

 

ساعتی دیگر نماند بر قرار .

 

زندگی چون قصه ی دیوانه ای ست!

 

پر هیاهو ، پوچ و چون افسانه ای ست . 

 

ویلیام شکسپیر 

 

 

 

 

 Beautiful Heart Graphic

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/10/20ساعت 3:55 عصر توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |

 

خوشا پریدن!

خوشا به رها زیستن ، نه زیستن به رهایی!

خدایا انسان بودن و انسان زیستن –

چه دشوار است!

چه رنجی میکشد آن که انسان است و سرشار از احساس .

پرواز را به خاطر بسپار!

زیرا آنان که به پرواز پرستوها –

حسرت می خورند ، خود از زندگی سیرند.

پرواز را به خاطر بسپار! زیرا پرنده رفتنی است.

 

فروغ فزخزاد

 

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/9/28ساعت 11:46 عصر توسط پسر پاییزی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت



دانلود آهنگ جدید