شب /ارزوهاي عبث /چشماني بيدار تا سحر...
شب/سکوت/لحظه هاي متورم/دستاني خالي تر از ديروز ...
شب/خلوتهاي ناب/مرور حسرتهاي کهنه/ تهي از بيداري فرياد ....
شب/گريه/ موسيقي بي مفهوم/دفتر خيس از دانه هاي اشک ...
شب با مرگ همه ي آرزوهاي نو رسيده صبح با مدفون کردن اجساد تازه ي اميد ها در زير خروارها لحظه اي که گذشته بي پروا و موذيانه سر در اتاق و خانه و هستي من ميکشد. ...
شب در پس شکست خورشيد مغرورانه چون هر روز ميايد و من مبهوت و متحير مانده ام به اين بازي هر روزه. ...
شب با چين کمر پر شهوتش دامن به روي اسمان ميکشد و در تنگناي اين هستي کور مستانه ميرقصد. ...
ومن هنوز در سطر اول اين تحليل مانده ام ? ...
که چرا شب تاراج گر حس سرمستي هر روزه من است. شب خود را خلاصه کرده است در دو واژه اما در پس اين دو واژه هزاران درد هزاران غم هزاران حس نا اسوده و سردر گم بيدارند ...
شب هيچ گاه مردد نيست هيچ گاه مضطرب و پريشان نيست اما با امدنش همه چيز را ميشکند بغض را با هر چه سختي ميشکند غرور را مستي رابا خود ميسوزاند و ميشکند ...