خدايا! آينده پنهان است اما مهم نيست،همين کافيست که تو همه چيز را ميبيني و من تو را....
سلام....زيبا بود
مي گوييد شيشه ها احساس ندارند. ولي هنگامي که با انگشت روي شيشه ي بخار گرفته نوشتم يا حسين آرام گريست
التماس دعا
بازبارن با ترانه..
ميخوردبربام خانه...
يادم اردكربلا را..
دشت پرشور و بلا را..
گردش يك ظهر غمگين...
گرم و خونين..
لرزش طفلان نالان...
زير تيغ نيزه هارا...
با صداي گريه هاي كودكانه واندين صحراي سوزان...
ميدود طفلي سه ساله...
پرزناله...دلشكسته...
پاي خسته...باز باران...
قطره قطره ميچكد از چوب محمل.....
آخ باران كي بباري برتن عطشان باران....
آخ باران...
زندگي فاصله ي آمدن و رفتن ماست...شايد آن خنده که امروز دريغش کردي، آخرين فرصت همراهي ماست...
سلام دوست خوبم...زيبا بود.