چه سنگين گذشت عصر باراني امگويي نوازش نمي کرد، باران صورتم راوامروز دوباره شکست تکه اي از شکسته هاي قلبمدرآن گوشه ي پاييزيگريه ام، فريادم، تنها سکوتي بودتا حرفهايمدر بستري از بغض بخوابندکاش گفته بودم...کاش گفته بودم تو روزي بتي بوديکه قلبم ستايشت مي کرددريغ از گوشه چشميکه همان، بت شکنم کردوامروز...بخشايش عذرممفهومي بي رنگ استگمشده در اعماق تاريک قلبم
سلام خوبي مرسي بهم سر زدي!