سلام داداش جعفر."از باغ ميبرند چراغانيات کنندتا کاج جشنهاي زمستانيات کنندپوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهاي تار»تنها به اين بهانه که بارانيات کننديوسف! به اين رها شدن از چاه دل مبنداين بار ميبرند که زندانيات کننداي گل گمان مکن به شب جشن ميرويشايد به خاک مردهاي ارزانيات کننديک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيستاز نقطهاي بترس که شيطانيات کنندآب طلب نکرده هميشه مراد نيستگاهي بهانهاي است که قربانيات کنند"
تنها اومدم يه شعر دوست داشتني از فاضل نظري واست بذارم و برم...باي...باي...